صبح روزی که قرار بود بمیرم، مرد گنده و پابرهنهای که ریش قرمز و پُرپشتی داشت، سلانهسلانه از کنار خانهام گذشت. انگار دمای منفی یک درجهی بیرون را احساس نمیکرد. مشخص بود صبحانهی مفصلی خورده، چون صدای آروغش مثل صدای شیپور بود.
دیدن قُلتشنهای آروغزن و پابرهنهای که شبیه وایکینگها هستند، توی بِلُویلِ ایندیانا عادی نیست، فرصت نشد دقیقتر نگاهش کنم.
عالیه!
< کتابشو دارم >
سبک فانتزی، ماجراجویی، معمایی داره
اول کتاب هم طوریه ک نمیشه ولش کرد من توی 2/3روز خوندمش و جایی ک نباید تموم میشه..
من تظر جلد بعدیم.