آخر او که دوستم داشت! فکر میکردم با هم خوشبخت میشویم. چه شبها که در آغوشش به خواب میرفتم. و چه روزها که از دلواپسیهایم برایش میگفتم. عاشق شوخطبعیاش بودم و از تجسم لحظههایی که قرار است با هم بگذرانیم لذت میبردیم. در سفرها با هم بودیم، احساسات هم را درک میکردیم، و در کوچکترین کارها، حتا تغییرِ دکوراسیون خانه، به هم کمک میکردیم. او بهترین دوستم بود.
حالا رفته، و من مات و مبهوتم.
ما روی این درد خاص یک اسم بزرگ میگذاریم و به آن عظمت میبخشیم، اسمش را میگذاریم دلشکستگی، چون واقعاً احساس میکنیم یک بخش اساسی از وجودمان درهم شکسته است. نمیتوانیم راحت توضیح دهیم که چه میکِشیم. گاهی، برای چند ساعت، به نظر میرسد که انگار با این موضوع کنار آمدهایم. بعد ناگهان یادمان میآید که چه چیزی را از دست دادهایم و دنیا بر سرمان خراب میشود. بیش از همهچیز، احساس خشم و سردرگمی میکنیم، غمگینیم و نمیفهمیم چه شده.
یکی از بزرگترین اهداف هنر این بوده که ناگهان در اوج ناکامی و دلشکستگی به سراغمان بیاید و چیزهایی را به ما یادآوری کند که در آن شرایط از چشممان دور میماند: اینکه دردمان بیهوده نیست، اینکه هنوز دوستداشتنی هستیم و دوام خواهیم آورد، اینکه حالمان خوب میشود و این درد مختص ما نیست، شتری است که درِ خانهی همه میخوابد.