صبح روز شنبه، مادر جورج به او گفت: «میخواهم برای خرید بروم به دهکده. پسر خوبی باش و شیطنت و بازیگوشی هم نکن!»
گفتن چنین حرفی به پسربچهای کوچک، هروقت که باشد، کار احمقانهای است. چون این حرف، فوری او را به این فکر میاندازد که چه شیطنتهایی میتواند بکند.
مادر دوباره گفت: «درضمن، یادت نرود که ساعت یازده داروی مادربزرگ را به او بدهی.» با گفتن این حرف، بیرون رفت و در را پشتسرش بست.
مادربزرگ، که روی صندلی کنار پنجره چرت میزد، یکی از چشمان ریز و شرورش را باز کرد و گفت: «شنیدی که مادرت چی گفت، جورج؟ داروی من یادت نرود.»