۹ ساله بودم، سوم ابتدائی
معلم انشا گفت درباره عید نوروز بنویسید
در من اتفاقی افتاد، خون در رگ هایم جوشید
انگار آنجا نبودم، قلم را برداشتم و بر صفحه ای بزرگ
شعری را که نمی دانم از کجا آمده بود بدون فکرو خط خوردگی
نوشتم
عید نوروزست و روز شادی
مردم ده می کنند آبادی....
و تا آخر صفحه را به شعر نوشتم
معلم دعوایم کرد، چرا شعر نوشتی، کپی کردی؟
از کجا آوردی؟ تقلب کردی؟
وقتی اشک هایم را دید و گفتم نمی دانم باور کرد که به من الهام شده است.
چشمه ای که همچنان جوشید و در سالیان زندگی آرامم کرد.