".... و اکنون مردم برای تو میگریند و میخواهند با تو صحبت کنند؛ و من پیک آنهایم، آمدهام تمنا کنم که خود را به مردم بنمایی، و از فرزانگیات سخنانی بر زبان آوری، و قلبهای شکسته را تسلا ببخشی و حماقتهای ما را به راه درست هدایت کنی."
و المصطفی به او نگریست و گفت: "مرا فرزانه نخوان، مگر آن که همهی آدمیان را فرزانه بخوانی. من میوهای جوانم و هنوز آویخته به شاخه، و همین دیروز، شکوفهای بیش نبودم.
و در میان خود هیچ کس را احمق نخوان، زیرا در حقیقت ما هیچ یک نه فرزانهایم و نه احمق. ما برگهای سبزی بر درخت زندگی هستیم، و زندگی خود فراتر از فرزانگی است و به یقین فراتر از حماقت.