پرده بالا میرود، یرما در کنار بقچهی خیاطیهایش خوابش برده است و صحنه روشن از نوری غریب و رؤیایی است. چوپانی آهسته با نوک پا وارد میشود، خیره به یرما چشم میدوزد، کودکی با لباس سفید در دست دارد. چوپان که خارج میشود، صحنه از نوری شاد و بهاری روشن میشود.