«این دره نفس میکشه و زندهست!» پاپا دستش را به سمت کوههایی بلند کرد که از دور مراقبشان بودند و گفت: «انگورهایی رو بهمون میده که ازمون استقبال میکنن.» پدر، بهآرامی، پیچکی وحشی را نوازش کرد که از روی داربست به پایین خم شده بود و انگار منتظر بود با او دست بدهد. مشتی خاک برداشت و کف دستش وارسی کرد و گفت: «میدونستی که وقتی روی زمین دراز بکشی، میتونی نفس کشیدن و تپیدن قلبش رو حس کنی؟»