قرار است جاش تابستان را نزد عمهاش سپری کند. پیرزنی عجیب و غریب و دور از اجتماع. جاش مطمئن بود که این تابستان، بدترین تابستانی است که تا بهحال داشته، اما ظاهر شدن روح یک شکارچی معدن به نام ویلی، همه چیز را تغییر میدهد ویلی به جاش میگوید که مدتهاست که منتظر کسی است که استخوان پایش که از باقی استخوانهایش جدا افتاده از خاک درآورده و در کنار باقی استخوانهایش دفن کند. تنها در این صورت است که ویلی آرام میشود. جاش این درخواست مخوف را میپذیرد اما حین کندن گورستان قدیمی، با چیزی بیشتر از چندین قطعه استخوان مواجه میشود: یک جعبه پر از پول! این جعبه متعلق به چه کسی است؟ چرا در گورستان دفن است؟