رابینسون همیشه دست راست بابابزرگش بوده است. به او کمک می کند تا ماشین های توی تعمیرگاه را راه بیندازد و شیره ی درخت های افرایی را که در حیات پشتی شان هستند جمع آوری کند. در حال حاضر بیشتر از همیشه کمک حال اوست چون حافظه ی بابابزرگش اخیراً ضعیف شده و ممکن است حتی ساده ترین کارها را هم فراموش کند، مثلاً یادش می رود چطور شام محبوبشان را بپزد یا به خاطر نمی آورد که کتش را کجا گذاشته است. گاهی اوقات حتی اسم رابینسون را هم فراموش می کند.
رابی مطمئن است که اگر دردسر درست نکند، بابابزرگ مجبور نمی شود این قدر نگران شود و در این صورت ذهنش استراحت می کند و حالش بهتر می شود. ولی وقتی پای اَلِکس کارتر، بزرگ ترین زورگوی کلاس پنجم، به میان می آید که رابی را به خاطر اسمش و این که مادر ندارد، مسخره می کند، مشت های رابی به کار می افتند. حالا رابی باید همراه چندتا از بچه ها در جلسات مشاوره ی گروهی شرکت کند و همه ی این ها تقصیر الکس است. امکان ندارد که او در این جلسات درباره ی خودش درددل کند، مخصوصاً درباره ی بابابزرگ. چون او تنها کس و کار رابی است و رابی باید به هر قیمتی که شده، خانواده اش را حفظ کند.