دوشنبه، ۱۵ آوریل ۱۹۱۲
ساعت ۲ بامداد
روی عرشهی کشتی سلطنتی تایتانیک
تایتانیک داشت غرق میشد. این کشتی غولپیکر با کوه یخ برخورد کرده بود و تا خشکی فاصلهی خیلیخیلی زیادی داشت.
جورج کالدِر دهساله روی عرشه ایستاد و از سرمای هوای آن شب لرزید...
و البته از ترسی که وجودش را گرفته بود؛ تابهحال اینقدر نترسیده بود.
حتی از آن روز که بابا قسم خورده بود میفرستدش به مدرسهی نظام تا از همهچیز و همهکس دور باشد هم بیشتر ترسیده بود یا از آنموقع که نزدیک خانهشان در میلِرزتاون نیویورک، پلنگ سیاهی توی جنگل دنبالش کرده بود.
روی عرشهی تایتانیک پر از آدم بود. بعضیها میدویدند و فریاد میزدند.
«کمکمون کنین!»
«بچهم رو بگیر!»
«بپر!»...
-قسمتی از متن کتاب-