در دل بیشهزار درختی بود و پای این درخت سوراخی وجود داشت که از داخلش، نوک بینی گنده و سیاهرنگی بیرون زده بود. بینی هوا را بو میکشید تا بفهمد کسی آن اطراف هست یا نه. هوا بوی خوش بهار داشت، بوی شکوفا شدن زمین.
بعد دوتا پنجهی بزرگ پیدا شدند و یک جفت چشم رازآلود، آخر سر هم کمری پشمالو و پهن که آدم میتوانست رویش بنشیند و سواری کند. اینطوری بود که خرسی سیاه و بالغ با قدمهای سنگین، از لانهاش در زیر درخت، بیرون آمد.
مامانخرسه آن اطراف چرخی زد و خمیازهای طولانی کشید. «بیا بیرون عزیزم.»
تولهخرسی کوچولو از سوراخ بیرون خزید. گوشهایش را تیز کرد و دماغش را بالا برد و با تعجب دور خودش چرخید. «لونهی ما توی یه درخته؟»
این بچهخرس، همان خانم خرسی تو بود.
اولین باری بود که خرسی میرفت بیرون، هرچند اگر مثل بقیهی خرسها بود، اصلاً نمیدانست بیرون کجا هست.
مامانخرسه آمد کنار بچهخرس و پشت گوشهایش را لیسید. «درسته، لونهمون توی یه درخته.» بعد او را به طرف درخت دیگری برد. «و درختمون توی بیشه است.»