سیما، همانطور که آستینهای لباسش را بالا میکشید، به طرف خانم سعدیه رفت. فقط بلندی آستینها نشان میداد که لباس مدرسهی قدیمی من برایش بزرگ است. خانم سعدیه برگهی سیما را به دستش داد. همانطور که انتظار داشتم، نگرانیِ چهرهی سیما تبدیل به لبخند شد و با قدمهای سبکتری از کلاس بیرون رفت.
وقتی کلاس خالی شد به خانم سعدیه گفتم: «ببخشید، امروز نمیتونم کمکتون کنم.» برای من، دوستداشتنیترین وقت روز، زمانی بود که همه میرفتند و من با خانم سعدیه تنها میماندم. حس میکردم ساختمانِ مدرسه نفسِ حبسشدهاش را بیرون میدهد. بدون سیوچهار بچهای که همیشه دوتا دوتا پشت یک میز مینشستند و توی کلاس هیچ جایی را خالی باقی نمیگذاشتند فضای کلاس انگار کمی بازتر میشد. «مادرم دوباره توی رختخواب افتاده.»
«بچه داره به دنیا میآد؟»
«بله. برای همین، پدرم گفته باید برم خونه و مواظب خواهرهام باشم.»