رندی حرفش را اصلاح میکند. «باید بگی میکشم کنار.»
«حالا هر چی. بیاین غذامون رو بخوریم. دارم از گرسنگی میمیرم.»
رندی پیله میکند. «این که غذا نیست، جایزهی بازیه. اگه الان بخوریمش، دیگه جایزه نداریم. هر وقت بازی تموم شد دوباره میتونه بشه غذا.»
خندهام میگیرد. «تا اون موقع تو دیگه همهش رو بردی.»
«اگه اون موقع کِیفم کوک بود، شاید با شماها شریک بشم. حالا دیگه بازی کنیم.»
با یک چاقوی پلاستیکی تکهای از همبرگرم را میبرم و میگذارم توی ظرف یکبارمصرفی که گذاشتهایم وسط بازی. کارتهایم را رو میکنم. «خب. من دوتا کارت یهرنگ دارم.»
رندی قاهقاه میخندد. «اونقدرها هم خوب نیست.» کارتهای خودش را نشان میدهد؛ سهتا کارت یکرنگ دارد. «شماها خیلی پخمهاین. انگار دیروز از مهدکودک دراومدین.»