اَوِن گرین دستهایش را موقع کُشتیگرفتن با تمساح یا آتشسوزی تانزانیا از دست نداده؛ این داستانهای ساختگی را فقط وقتی تعریف میکند که مردم نگاهش میکنند. واقعیت این است که اَوِن بدون دست به دنیا آمده ولی تا الان که سیزده سالش شده، این نقص عضو برایش مانع انجامدادن هیچ کاری نشده. او نوازندهی گیتار است، فوتبال بازی میکند و همهی کارهایش را با پاهایش انجام میدهد. اما حالا باید به خاطر شغل جدید پدر، خانه و شهر محبوبشان را ترک کنند و در جایی جدید زندگی تازهای را شروع کنند. اَوِن بسیار ناراحت و نگران است. او از روبهرو شدن با آدمهای جدیدی که احتمالاً قرار است به او خیره شوند، در مورد شرایطش کنجکاوی کنند، یا حتی او را دست بیندازند، میترسد و ترجیح میدهد در همان جایی به زندگیاش ادامه بدهد که همهی مردم او را به عنوان دختری کاملاً عادی و توانمند میشناسند. به هر حال، چارهای نیست و آنها به آریزونا نقل مکان میکنند...