در طرف راست، بالای تختخوابهای دیواری، سه یا چهار پنجره به چشم میآید که آنها را با پارچۀ سیاه پوشاندهاند.کف اتاق، نزدیک در، سطل و ملاقهای گذاشتهاند. فانوسی وسط اتاق روی زمین است که فتیلۀ آن را خیلی پایین کشیدهاند و نور کمی به اطراف میتاباند. پنج مرد ـ اسکاتی، ایوان، سوانسون، اسمیتی و پلـ روی تختهای خود خفتهاند.ده دقیقه از نیمهشبی پاییزی در سال ۱۹۱۵ گذشته است.
اسمیتی بهآرامی در تختش غلت میزند، از کنار تخت به بیرون خم میشود و انگار که بخواهد مطمئن شود همه خوابند، به یکیک مردان نگاه میکند. سپس بهدقت از تختش بیرون میآید و سراپا لباس پوشیده، در وسط اتاق میایستد. فقط کفش ندارد. میایستد و با سوءظن به اطراف نگاه میکند. هنگامی که دوباره مطمئن شد، خم میشود و با احتیاط چمدانی را از زیر تخت روبهروی خود درمیآورد.
درست در همین لحظه سروکلۀ دیویس در درگاه ظاهر میشود که قهوهجوش بزرگ داغی به دست دارد. با دیدن اسمیتی لحظهای میایستد. حالتی از تعجب و سپس سوءظن صورتشرا میپوشاند و کمی در درگاه خود را عقب میکشد تا بتواند بدون آنکه دیده شود، اسمیتی را تماشا کند.
همۀ حرکات اسمیتی حاکی از پنهانکاری و ترس از فاش شدن رازی است. دستهکلید کوچکی در میآورد و قفل چمدان را باز میکند. این کار او کمی سروصدا درست میکند. اسکاتی بیدار میشود و از بالای تخت او را میپاید. اسمیتی درِ چمدان را باز میکند، قوطی سیاه کوچکی در میآورد و آن را بهدقت زیر تشکش جا داده، چمدان را دوباره به زیر تخت هل میدهد. سپس دوباره میرود روی تخت میخوابد و چشمهایشرا میبندد.