المصطفی، آن برگزیدهی دوستداشتنی،
که فروغِ تابناکِ فجرِ روزگارِ خود بود،
دوازده سال در شهرِ اُرفالِس در انتظار کشتیاش مانده بود
تا بیاید و او را به جزیرهی زادگاهش بازگرداند.
در سال دوازدهم، در هفتمین روز از ماهِ ایلول،
ماهِ برداشتِ محصول،
از تپهی آنسویِ حصارِ شهر بالا رفت و به دریا نگریست؛
و دید که کشتیاش در مِه میآید.
آنگاه دروازههای دلش گشوده شدند
و شادیاش بر سطح دریا به پرواز درآمد
و تا دوردستها رفت.
- از متن کتاب-