دوستم، دکتر بوکس، دامپزشک است. او در خانهای بزرگ با حیوانهای زیادی از قبیل گربه، همستر و بز و چندین حیوان دیگر زندگی میکند.
دکتر بوکس باهوشترین مرد دنیا نیست، ولی تمام تلاشش را میکند. این قصه دربارهی دکتر بوکس و زرافهی زخمی است.
یک روز صبح دکتر بوکس روی تخت دراز کشیده بود که زنگ تلفن به صدا درآمد.
بوکس گفت: «بوکس هستم. بفرمایید!»
کسی که پشت خط بود، گفت: «اشمیت ایتی شو شاه.»
بوکس گفت: «من که یک کلمه از حرفهای شما را نفهمیدم.»