ساعت شش صبح اتفاق عجیبی افتاد.
دارث وِیدر آمد توی صف.
یکی از دوستان تروی بود. با لگدی پاهای تروی را از روی یخچال مسافرتی پایین انداخت و فریاد کشید: «نیرو برمیخیزد!»
گیب درحالیکه غرولندکنان مینشست، گفت: «اوهوم، ما هم خبرش رو شنیدیم!»
النا داشت از شکاف بین کلاه و کیسهخوابش بیرون را میدید.
گیب گفت: «من یه هفتهست نخوابیدم. فکر میکنم آدم میتونه در اثر بیخوابی بمیره. فکر میکنم مُردهم.»
تروی بیدار شد و به دوستش که آخر سر پشت سر گیب توی صف ایستاد، خوشآمد گفت.
النا و گیب با هم پیاده تا استارباکس رفتند. النا چندتا از دستمال مرطوبهایش را به گیب داد؛ هردویشان به شدت نیاز به حمام داشتند. انگار گیب داشت ریش درمیآورد. ریشهایش قرمزتر از موهای سرش بودند. النا دوتا یودای جدید روی صورتش نقاشی کرد.
قهوهچی پرسید: «دارین میرین جنگ ستارگان رو ببینین؟»
گیب گفت: «نُچ.»
النا گفت: «آره.»
قهوهچی گفت: «من امشب دارم میرم ببینمش. نصفهشب.»
النا گفت: «چه عالی.»
قهوهچی گفت: «یه سِری هم سر خیابون از قبل وایسادن تو صف. دیدینشون؟ فقط سهتا اُسکل بدبختن که نشستن تو پیادهرو.»
النا لبخند سرزندهای زد و گفت: «ما هموناییم!»
«چی؟»
«ما همون سهتا اُسکلیم... یعنی، دوتا از سهتا.»
قهوهچی خجالتزده شد و قهوهها را مجانی بهشان داد. النا گفت: «باشد که نیرو یاوَرتان باشد!»