اینجا هستم و دلم برای خودم میسوزد.
نشستهام روی صندوقی چوبی و بین قفسی پر از غاز و یک بز گیر افتادهام. اگر به غازها زیادی فشار بیاورم، قاتقات میکنند و نوکم میزنند، و با اینکه کُتم آنقدر کلفت است که دردم نمیآید، ولی باز هم گریهام میگیرد. اگر به بز زیادی فشار بیاورم، موی بافتهام را میخورد. همین حالا هم یک گیسِ بافتهام ده سانتیمتر از آن یکی کوتاهتر است و روبان هم ندارد؛ به خاطرش دلم میخواهد گریه کنم.