خورشید طلوع کرد و نور خیرهکنندهاش را بر جنگل تاباند. پیراهن آتشینش را بر تن کرد و گرمای سوزانی همه جا را فراگرفت. در آن وقت سال، به دلیل گرمای هوا و تندی آفتاب روز، حیوانات هیچکاری بهجز چرتزدن نداشتند. همه در انتظار شب و خنکای هوا بودند. گرگ پدر هم در سایه پناه گرفته بود و چرت میزد. بعد از ظهر بود که گرگ پدر بیدار شد. دهندرهای کرد، بدنش را کشوقوسی داد، گوشش را خاراند و به اطراف نگاهی انداخت. پشت سرش گرگ مادر را دید که هنوز روی سبزههای بیرون لانه خواب بود و بهآرامی نفس میکشید. روبهروی او چهارفرزندش مشغول بازی بودند و فریاد شادمانهشان به گوش میرسید. بچهگرگها همهی روز بهخاطر گرمای هوا در لانه حبس بودند و از اینکه آفتاب رفته بود و هوا کمی خنک شده بود؛ خوشحال بودند و جستوخیزکنان با هم بازی میکردند. گرگ پدر به ماه کامل که از پشت تپهها بالا میآمد؛ نگاه کرد و گفت: «زمان شکار است.» همین که سایه مهتاب بر جاده پیدا شد، آنها اولین قدم را بهسوی جنگل پر بوته و درخت برداشتند؛ صدای آشنا و بلندی همه جا پیچید، همان سلام و خوشامدگویی همیشگی جنگل: «برای تو و فرزندان سپیددندانت آرزوی موفقیت میکنم گرگ بزرگ. شکار خوبی داشته باشی.»