صدف کوچک متوجه شد که از میان پوسته اش چند شن ریز وارد شده اند و توی دلش نشسته اند. با این که چند دانه شن بیشتر نبودند. ولی دردش خیلی زیاد بود. صدف آرام کف دریا نشست. با خودش گفت: حالا که نمی توانم شن ها را از بدنم بیرون کنم. سعی می کنم بهتر و بهترشان کنم. حالا سالهای سال گذشته و دانه ی شن کوچک ، که آن قدر آزارش می داد، تبدیل به یک مروارید زیبا شده است، یک مروارید براق و درخشنده. یک صدف کوچک با چند دانه شن چه ها نمی کند و اگر ما آدم ها با چیزهای کوچکی که آزارمان می دهند و وارد صدف زندگیمان می شوند همان کاری را بکنیم که صدف کوچک کرد. چه ها که نمی توانیم بکنیم.