پولکهای سیاه و عظیمی که بین علفها میخزیدند... غُرش تکاندهندهی یک گوریل... فریادهای کرکنندهای از فرازِ آسمان... چمن، خاک، سنگ، پوستهی تُرد درختها... نبضی در قعر زمین... چیزی به قدمت خودِ زمان... تصویر تاریکی از شاخهای گِرِهخورده که لحظهای ظاهر و بعد بلافاصله ناپدید میشد...
خوابش همیشه همینطور شروع میشد.
کانِر پلک زد؛ نوری که از بالای سرش میتابید، چشمهایش را اذیت میکرد. دستش را بالا آورد تا جلوی ورود نور به چشمهایش را بگیرد؛ اما نور از بین انگشتهایش رد شد و لابهلای آنها را قرمز و نیمهشفاف کرد. برای یک لحظه چیز طلاییرنگی را جلوی چشمهایش دید که بلافاصله ناپدید شد؛ شبیهِ برگ بود. سعی کرد بنشیند. خاک زیر پایش، سفت و تَرَکخورده و بایر بود.
صدایی در فضا پیچید: کانِر! این پایان یه دورهست. ما اینجا به تو نیاز داریم.
کانِر با خودش فکر کرد: تِلان؟!
کمکم متوجه شد نوری که چشمهایش را میزد، آتش بوده؛ آتش همهجا را گرفته بود.
«کانِر!»
کانِر بهسرعت سرش را بهطرف صدای جیغِ آشنا برگرداند.
همانطور که چشمهایش به نور عادت میکرد، متوجه شد که لبهی یک صخره دراز کشیده و میلین هم در جایی نهچندان دورتر، غُلوزنجیر شده است. او خودش را روی شِنِلسبزی انداخت که داشت به او نزدیک میشد؛ او را به زمین و روی خاکها پرت کرد. ژی به نظر درمانده میآمد. رولان در نبردی سخت با یک مار بزرگ درگیر بود. مار دور بازوهای او پیچید و او را از زمین بلند کرد. در فاصلهای نزدیک، اَبِک و اورازا با چیزی حدود صدها نفر از سربازان ارتش مهاجمان میجنگیدند.
بریگان!