خورشید در وسط آسمان آبی صحرا میدرخشید. چند پرندۀ سفیدبال بالای خیمههای کاروان امامحسینعلیهالسلام پرواز میکردند و صدای آوازشان شنیده میشد. عمورحمان با یک کوزۀ سفالی به کنار چاه آبی آمد که در وسط خیمهها بود. دَلو چرمی را در چاه انداخت. بعد از اینکه دلو پر شد، طناب آن را بالا کشید. چند نفر از بچههای کاروان زیر سایۀ نخل بزرگی در نزدیکی چاه نشسته بودند. آنها با آب و خاک، مقداری گِل درست کرده بودند و با آن چیزهای مختلف میساختند.
عمورحمان با دیدن آنها گفت:«سلام بچهها.»
بچهها یکصدا گفتند: «سلام عمورحمان!»
او درحالیکه آب دلو را در کوزه میریخت، چشمهایش به تکهگِل میان دستهای بشیر خیره ماند. گِل مرتب از دست بشیر میافتاد و روی زمین پخش میشد.
بشیر با ناراحتی گفت: «هر کاری میکنم نمیتوانم بالهایش را درست کنم.»
-بخشی از کتاب-