" کاش همدیگر را میدیدیم و میتوانستیم راجع به نیش و زهر و آغاز و پایان و همهی موجوداتی که دیگران آنها را درک نمیکنند صحبت کنیم..."
ذهن "سوزی" پر از سواله و با تمام وجود تلاش میکنه تا بفهمه چرا بهترین و صمیمیترین دوستش "فرنی"، در دریا غرق شد؛
آخه فرنی شناگر ماهری بود،
آخه دقیقن در زمان غرق شدنِ فرنی، اونها با هم قهر بودن، و آخه سوزی هنوز منتظره تا حرفهاش رو به فرنی بزنه و با هم آشتی کنن...
سوالهای سوزی در نهایت اون رو به حقیقتی میرسونه که زندگیش رو برای همیشه تغییر میده