الیزابت با ترس به مادرش خیره شد. چی؟ خانه را ترک کند؟ اسب و سگش را هم؟ پیش بچههایی برود که از آنها نفرت دارد؟ نه، هرگز نخواهد رفت! الیزابت گفت: «خانم اسکات را اذیت نمیکنم.» «این را گفتهای. خانم اسکات هم میگوید که دیگر نمیتواند تو را تحمل کند. الیزابت، درست است که دیشب در رختخواب او هزارپا گذاشتهای؟» الیزابت خندهاش گرفت: «بله، خانم اسکات خیلی از هزارپا وحشت دارد. مسخره نیست که کسی از هزارپا بترسد؟» خانم آلن خیلی جدی جواب داد: «از اینکه آن را در رختخواب کسی بگذارند مسخرهتر نیست. تو خیلی لوس شدهای و فکر میکنی که میتوانی هر کاری دلت میخواهد انجام دهی! تو تنها بچهی ما هستی و من و پدرت خیلی تو را دوست داریم، آنقدر که فکر میکنم بیشازحد به خواستههایت تن دادهایم و تو را آزاد گذاشتهایم.» الیزابت درحالیکه موهایش را عقب میزد گفت: «مامان، اگر مرا به مدرسه بفرستی، آنقدر بچهی بدی خواهم شد که دوباره مرا به خانه بفرستند.» الیزابت دختر زیبایی بود، با چشمان آبیِ خندان و موهای فرفری قهوهای پُررنگ. در تمام زندگیِ خود هر کاری که دلش میخواست انجام داده بود. شش معلم سرخانه آمدند و رفتند، ولی هیچکدام نتوانستند او را حرفگوشکن و خوشرفتار بار بیاورند. همهی آنها میگفتند: «تو میتوانی یک دخترکوچولوی خوب باشی، ولی فقط به فکر این هستی که به جلد شیطان فُروروی و از این بابت خوشحال و مغرور باشی.»
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۳۱ مگابایت |
تعداد صفحات | 234 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۴۸:۰۰ |
نویسنده | انید بلایتون |
مترجم |