چیزی به حواشیِ دورِ هشیاری تلنگر میزند
مرد قدکوتاهتر گفت: «میشود خواهش کنم لطفاً سیگار نکشید، آقای یوشیکاوا؟»
یوشیکاوا با نگاه ثابتی به مرد آن طرف میز و بعد به سیگار سوناستارز لای انگشتهایش زل زد. هنوز روشنش نکرده بود.
مرد مؤدبانه اضافه کرد: «واقعاً ممنونتان میشوم.»
یوشیکاوا مبهوت بود، انگار حیرت کرده از اینکه چطور همچو چیزی به دستش راه باز کرده.
گفت: «از این بابت متأسفم. روشنش نمیکنم. بدون فکر برش داشتم.»
چانهی مرد بالا پایین رفت، شاید یکی دو سانت، اما جهت نگاه خیرهاش تغییر نکرد. چشم در چشم یوشیکاوا دوخته بود. یوشیکاوا سیگار را توی پاکت چپاند و پاکت را گذاشت توی کشو.
مرد قدبلندتر، همانکه موی دماسبی داشت، دم در ایستاده بود و چنان سبک به چارچوب در تکیه داده بود که بهزحمت میشد گفت با آن تماس گرفته. طوری به یوشیکاوا زل زده بود که انگار لکی است بر دیوار. یوشیکاوا با خود گفت چه جفت چندشآوری؟ سومین بار بود که این مردها را میدید و هربار معذب میشد.