رانسوا تروفو: با برنارد هرمن به تماشای فیلم می نشینیم. فیلم را تکه تکه که می بینم، ازش خوشم می آید، ولی از سر تا ته که تماشا می کنم به نظرم خسته کننده می رسد. به خودم می گویم علتش این است که لحظه به لحظه ی فیلم را از حفظ هستم و آدم فیلمی را که خودش گرفته محال است بتواند به چشم یک تماشاگر عادی نگاه کند، مگر اینکه یکی دو سال از زمان ساختن فیلم گذشته و آدم فیلم را در این فاصله هیچ ندیده باشد...
فیلمی که روی پرده می بینید چیزی خواهد بود که فقط در مغز ما دو نفر وجود داشته: ترکیبی از دیوانگی برادبری و جنون. و خدا می داند که آیا این دو با هم خوب درآمیخته اند یا نه... موقعی که فیلم می سازیم، یا کتاب می نویسیم، موجوداتی غیرعادی هستیم که آدم های عادی را مطرح می کنیم.
فارنهایت ۴۵۱ یک افسانه ی علمی به شیوه ی چترهای شربورگ (۱۹۶۳) است. به جای قصه ای عادی که در آن شخصیت ها آواز می خوانند، ما در اینجا قهرمانانی داریم که از کتاب خواندن منع شده اند. مثل «صبح به خیر» گفتن ساده است، اما «صبح به خیر» گفتن واقعا این قدر ساده است؟