در میانه آن تندباد، آن یورشِ طوفانی چهرههای ناشناس، چادرهای علم شده در معابر عمومی، مردهایی که وسط خیابان لباس عوض میکردند، زنهایی که روی جامهدانهایشان نشسته بودند و چترهای بازشان را بالای سر گرفته بودند، و فوج قاطرهایی که به امان خدا رها شده بودند و دسته دسته از گرسنگی توی طویلهِ هتل تلف میشدند، ما اولیها شدیم آخرینها، پنداری در ولایتِ خودمان غریبه و تازهوارد باشیم.