«مامی!»
این صدای ماریسا بود، اما خفه، از دور.
ماریسا آن طرف شیشهی کلفتی گیر افتاده بود، لئا فریادهای نومید او را بهزحمت میشنید. ماریسا با مشتهایش به شیشه میکوبید و صورت خیسش را به آن میمالید. اما شیشه کلفتتر از آن بود که بشکند. «مامی! کمکم کن، مامی...» و لئا نمیتوانست تکان بخورد تا به کمک بچهاش برود، لئا فلج شده بود. چیزی پاهایش را گیر انداخته بود، ریگ روان، طنابهایی در هم. اگر میتوانست خود را آزاد... آوریل یکدفعه از خواب بیدارش کرد. کسانی آمده بودند او را ببینند، گفتند دوستان ماریسا هستند.