زنهار... تا بوده باورم بوده که زندگی همین بیداریِ بیکرانه است که آدمی را برای گهوارهْبانیِ کلمات، برگزیده است: ذره ذره... ذات خویش را به واژهها بخشیدن، هم به امیدِ امید، هم به امیدِ آزادی، هم به امیدِ شادمانیِ بیهراس. زنهار...! پرنده به این دلیل قادر به پرواز است که آزادی را جدی گرفته است. با نظر به چنین چهرهای از زندگی است که نمیخواهم آرام بگیرم. انگار هنوز هیچ کاری نکردهام، کافی نیست اینهمه شعر، این تازه خود تکلمی از یک ترانه است. من هنوز قصیده اقیانوس را تماما... تمام نکردهام. سرودن... و فقط سرودن... سرنوشت من است. در ورطه واژهها زیستن، فرصتِ فهمِ شفاست: از کالبدِ کهکشان تا اَمرِ عاشقی. زنهار...! نه ایوب از جراحتِ این جهان... بیصبر خواهد شد، نه من از بارش ِ مزامیری که عین زندگی است، عین آزادی، عینِ امید. شادا... شاعری که لحظه به لحظه، طعم بوسه و بلوغ را به یادِ همه هستی میآورد، همه به اسمِ عشق. بخواه... خواسته خواهی شد!
سیدعلی صالحی