خب، داستان از این قرار است که میخواهم برای یکی از دوستانم، که چندسالی از خودم کوچکتر است، اتفاق عجیبی را، که در هجدهسالگی برایم افتاد، تعریف کنم. دقیقاً نمیدانم چرا آن را پیش کشیدم. در حین صحبت و بدون قصد قبلی به ذهنم خطور کرد. راستش این اتفاق مدتها پیش افتاده است؛ در عصر حجر. از همه بدتر هم اینکه هیچوقت نتوانستم از آن سر دربیاورم.
توضیح دادم که: «قضیه مربوط به زمانی میشود که تازه دبیرستان را تمام کرده بودم و هنوز به کالج نرفته بودم. در واقع سامورایی سرگردان آکادمیک بودم؛ یعنی دانشآموزی که در کنکور دانشگاه رد شده و منتظر است دوباره کنکور بدهد و احساس میکند بین زمین و آسمان معلق است.» بعد ادامه دادم: «البته از این بابت چندان ناراحت نبودم. چون مطمئن بودم میتوانستم خودم را به میانۀ راه، یعنی یک کالج آبرومند خصوصی، برسانم. اما پدر و مادرم اصرار داشتند به دانشگاه دولتی بروم. این شد که در کنکور شرکت کردم. مثل روز روشن بود که گند میزنم؛ و همین هم شد. رد شدم....
-از متن کتاب-