مجسمه، مثل مجسمههای دیگر، از من بزرگتر است و مرا جوانتر، لاغرتر و با ظاهری بهتر از خودم نشان میدهد. صاف ایستادهام، شانههایم را به عقب داده و لبانم را محکم بستهام و در عین حال لبخند خیراندیشانهای به لب دارم. چشمانم به نقطهای کیهانی زل زده و انگار میخواهد ایدهآلهایم را، تعهد بیوقفهام را به وظایفم و علیرغم تمام موانعْ حرکتم را رو به جلو نشان دهد. از آسمان چیزی از مجسمهام که در خوشهای از درختان و بوتههای کنار پیادهروی تالار آردوا قرار دارد دیده نمیشود. ما خالهها حتی وقتی سنگی هستیم نباید خیلی گستاخ باشیم.
کسی که دست چپم را محکم گرفته، دختری هفت یا هشتساله است که سرش را بالا گرفته و با نگاهی محکم مرا مینگرد. دست راستم روی سر زنی است که به طرفم خم شده و موهای زیر حجاب پوشیدهشده و چشمان رو به بالایش نشان میدهد که از یکی از ما خالهها قدردان و ممنون است و پشت سرم یکی از دختران مرواریدی است که آمادهی انجام تبلیغات دینی است. از کمربندم سلاح تیزرم آویزان است. این سلاح مرا به یاد اشتباهاتم میاندازد: اگر به حد کافی تأثیرگذار بودم، به چنین سلاحی نیاز نداشتم و هشدار کلامی برایم کافی بود.