کسی پنجره اتاق را باز کرده و پرده را کنار زده. ملافه نازک را میکشم روی چشمها و سرم. از جایی بوی رنگ میآید. امروز هم با سردرد بیدار شدهام. تا چند ساعت دیگر درد از همه عضلاتم خودش را بالا میکشد و شبیه تهوعی کشدار توی گلویم میماسد. کار باباست. همیشه بعد از باران همه پنجرهها را باز میکند تا هوای خانه عوض شود. کاری ندارد بهار است یا پاییز یا روزهای آخر اسفند.
خودم را بین لحاف میپیچم و برمیگردم به پهلوی راست. اینطوری درد کمتر میشود. باید بروم دستشویی. اگر امروز هم نروم سر کار واقعا نمیدانم چه جوابی باید به صالحی بدهم. نمیفهمد. انگارنهانگار که خودش هم زن است. فکر کنم او هم مثل مامان دیگر یائسه شده. مدام خودش را توی کافه با برگههای مِنو باد میزند. شایان میگفت: «بیا براش یه بادبزن کادو بخریم. خراب شدهن این منوها بس که توی دستهای عرقکردهش این طرف و اون طرف شدهن.»
کسی از بیرون اتاق صدایم میزند. ملافه را از روی چشمهایم عقب میکشم. نور خورشید اریب از توری رد شده و روی لحافم سایهای ظریف انداخته. میگذارم بیشتر صدایم کنند. نای جواب دادن ندارم. میدانم حالا یکیشان در را باز میکند و میآید تو و ساعت را اعلام میکند. آن هم نه درست. همیشه یک ساعت جلوتر. دست میبرم و گوشی را از کنار تخت برمیدارم تا قبل از اعلام ساعت جعلی ساعت واقعی را بدانم.