یک روز صبح، رضا با صدای صلوات خانم جون از خواب بیدار شد. مادربزرگ در حال نماز خواندن بود و صورت گردش توی چادر نماز، مثل فرشته ها شده بود. رضا محو تماشا بود. بعد از تمام شدن نماز، چند دقیقه ای روی صندلی نشست و دعا کرد. رضا معنی آنها را نمیفهمید اما دوست داشت باز هم به خانمجون نگاه کند. چند دقیقه که گذشت...