این ماجرا در زمانی بسیار بسیار دور در کشوری بسیار بسیار جنوبی رخ داده است. خلاصه بگوییم، جایی در آفریقا. در آن روز گرم تابستانی دو مار بوآ روی سنگ خزهپوشی دراز کشیده بودند و آفتاب میگرفتند و در کمال صلح و صفا خرگوشهایی را که تازه بلعیده بودند، هضم میکردند. یکیشان مار پیر یکچشمی بود که بین همقطارانش به چپچشم ملقب بود، هر چند در واقع تکچشم بود و نه چپچشم...
دومی مار نوجوانی بود که هنوز لقبی نداشت. با وجود نوجوانی، تعداد قابل توجهی خرگوش بلعیده بود و به همین علت امیدهای فراوانی به او میرفت. او تا همین اواخر از موشها و جوجهبوقلمونهای وحشی تغذیه میکرد، ولی حالا دیگر به خوردن خرگوش روی آورده بود که با توجه به سن پایینش موفقیت کمی نبود.