آذرک کنار پنجره نشسته بود و اشک میریخت. از لای مژههای اشکآلودش به عددهای ساعتش نگاه میکرد که درهم میپیچیدند و مثل کرم پیچ و تاب میخوردند. پدر رفته بود؛ بدون هیچ توجهی به جیغ و دادهای او. حتی به حرفهایش گوش نداده بود، چه برسد به اینکه پول بدهد و اجازه دهد که او برود اردو. وقتی بیرون رفته بود، کف دستش را نشان داده و گفته بود: «اگر کف دستم مو دارد، جیبم هم پول دارد.» بعد هم وقتی آذرک اصرار کرده بود، گفته بود اگر خودش توانست پول گیر بیاورد، برود اردو. صدایش را از کوچه شنیده بود: «مگر توی بایگانی اداره، دستگاه چاپ پول دارم که هر روز پول پول پول...» آذرک فینش را بالا کشید و زیرلب گفت: «از کجا پول گیر بیاورم؟» دم عیدی بابا خیلی خرج کرده بود. از کفش و لباس گرفته، تا آجیل و شیرینی و پسته. بلند شد و بهطرف آشپزخانه رفت تا از مادر کمک بگیرد که او هم گفت: «اگر نروی اردو، آسمان به زمین میآید؟ نزدیک عیدی کمک کن خانهتکانی کنیم.» وقتی هم دید که آذرک دستبردار نیست، غر زد: «عوض این آبغوره گرفتن، بلند شو کمک کن این آشپزخانهی صاحب مرده را تمیز کنیم.»
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۳۱ مگابایت |
تعداد صفحات | 96 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۳:۱۲:۰۰ |
نویسنده | مسلم ناصری |
ناشر | نشر افق |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۱/۰۴/۲۶ |
قیمت ارزی | 2.۵ دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |