ـ دخترا خاک بر سرند! چه در خانهی بابا و چه در خانهی شوهر. مامان هروقت ناراحت میشد، این را میگفت؛ بهخصوص وقتی که با بابا دعوایش میشد. امروز هم یکی از همان روزها بود. آذرک احساس خیلی بدی داشت. آرزو میکرد کاش مثل آرشاک، پسر بود. نه خاک به سرش میشد و نه منت کسی را میکشید. وقتی هم بزرگ میشد، به قول مامان، آقا و بالاسری نداشت. هر کاری میخواست میتوانست بکند؛ میتوانست شبها قبل از غروب به خانه نیاید و تا دیروقت توی کوچه بازی کند. آذرک با نوک کتانیاش به قوطی نوشابه ضربه میزد و بهطرف مدرسه میرفت. در فکر بود. در این فکر که اگر پدربزرگ نبود، او بدبخت بود، خیلی بدبخت. هیچکس به او توجه نمیکرد. امروز وقتی از مادر پول توجیبی خواسته بود، مادر با ناراحتی گفته بود مگر پدرت چهقدر پول میگذارد که پول توجیبی به تو بدهم و غرغرش بلند شده بود. وقتی خواسته بود بیرون بیاید پدربزرگ صدایش زده و یک صد تومانی به او داده و گفته بود از اینکه دختر است نباید ناراحت باشد. بعد خندیده و گفته بود: «امیدوارم امروز برای نوهی گلم یک روز فوقالعاده باشد. روزی که تا آخر عمر فراموشش نکند.» - از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۶۸ مگابایت |
تعداد صفحات | 112 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۳:۴۴:۰۰ |
نویسنده | مسلم ناصری |
ناشر | نشر افق |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۱/۰۴/۲۵ |
قیمت ارزی | 2.۵ دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
خیلی هیجان انگیزه😃 خیلی هم غم انگیز🥺