اواسط تعطیلات کریسمس، مادر الیزابت را غافلگیر کرد. کریسمس تمام شده و الیزابت در این مدت به سیرک، نمایش پانتومیم و سه مهمانی رفته بود.
حالا دیگر آماده میشد تا دوباره به مدرسهی شبانهروزی برگردد. او عادت کرده بود که در مدرسه، کنار بچههای دیگر زندگی کند و حالا تنها بودن برایش سخت شده و متأسف بود که چرا خواهر یا برادری ندارد. دلش برای خندهها و پرحرفیها و بازیهایی که با دوستانش میکرد، تنگ شده بود.
به مادرش گفت: «مادر، من خانه را دوست دارم، ولی دلم برای کاتلین و بلیندا و نورا و هری و جون و ریچارد تنگ شده است. جون یکی دوبار اینجا به دیدنم آمده و فکر نمیکنم دیگر بیاید، ولی او تنها نیست، چون دخترخالهاش پیشش است و فکر نمیکنم در این تعطیلات دوباره او را ببینم.»
اینجا بود که مادر، الیزابت را غافلگیر کرد.
او گفت: «خب، من میدانستم که ممکن است تو از تنهایی خسته شوی، بنابراین ترتیبی دادم تا برای این دو هفتهی آخرِ تعطیلات کسی بیاید و در کنارت باشد.»
الیزابت فریاد زد: «مادر! کی؟ میشناسمش؟»
مادر جواب داد: «نه، او دختری است که باید از ترم آینده به مدرسهی وایتلیف برود، اسمش آرابلا بوکلی است و مطمئنم از او خوشت خواهد آمد.»
الیزابت که هنوز حیرتزده بود گفت: «دربارهی او حرف بزن. چرا در این مورد قبلاً چیزی به من نگفته بودی مادر؟»
مادر گفت: «تازه این تصمیم را گرفتم. تو خانم پیترز را میشناسی، مگر نه؟ خواهر خانم پیترز باید به امریکا برود و نمیخواهد آرابلا را با خودش ببرد. بنابراین تصمیم گرفته او را به مدت یک سال یا شاید هم بیشتر در یک مدرسهی شبانهروزی ثبتنام کند.»