کتاب مستأجر درباره مسخ تدریجی و از دست دادن هویت اصلی «ترلکوفسکی» است، یا میتوان گفت مسخ شدن تدریجی انسان مدرن.
این صحیح که داستان درباره فروپاشی روانی «ترلکوفسکی» حرف میزند و اشاراتی هم به عدم وجود ثبات در هویت او نیز دارد – مثل بخشی از داستان که او زبالههایش را که تفکیک نشده و نامرتب هستند با زبالههای دیگر همسایهها ترکیب میکند تا سرایدار متوجه این خصلتش نشود – و همچنین نقدهای بیرحمانهای به زندگی مدرن و تنهایی (بیشتر) انسان این عصر نیز ممکن است داشته باشد – که آپارتمان نماد بسیار خوبی برای اینها است – و اینکه میخواهد بگوید که انسان مدرن خودش را به خوبی نمیشناسد و حتی ممکن است مثل «ترلکوفسکی» در تعیین جنسیتش نیز توانایی نداشته باشد (مانند آن بخش از داستان که او با کلاه گیس و لباس زنانه، روبهروی آیینه میگوید من حامله هستم) و یا مثل شخصیت اصلی داستان کوتاه «کلاف سردرگم» بهرام صادقی نتواند حتی عکسی که چند روز پیش در عکاسی گرفته، در میان چند عکس محدود دیگر تشخیص دهد، اما معتقدم قبل از این «تفلسف»ها و فلسفه ورزیدنها باید برای خود «داستان-قصه» ارزش قائل شد و به فکر این نباشیم که چه حرفهای غیر قابل درکی از کتاب در بیاوریم که دیگران را مرعوب و شیفته خود کنیم.
با نگاه خوشبینانهای میتوانیم کتاب را به پتکی تشبیه کنیم که میخواهد وضعیت اسفناک انسان مدرن را به یادمان بیاورد و مجبورمان کند فکری به حال خویش و طرز زندگیمان بکنیم.