در شهر کوچک والهبی تابستان است. خورشید تمام روز تابیده و هوا چنان گرم است که انگار آسفالتِ خیابان میلرزد.
وقتی لاسه و مایا سوارِ دوچرخه به تقاطع خیابان موزه و خیابان کلیسا میرسند، کسی با صدای بلند میگوید: «سلام بچهها!»
رییسپلیس جلوی کیوسک کوچکِ نزدیک کلیسا ایستاده و بستنی قیفی لیس میزند. لاسه و مایا دوچرخههایشان را کنار پیادهرو نگه میدارند.