بالاخره ایدۀ روایت یک داستان پیدایش نوین در آستانۀ محقق شدن است. این ایده برای من با کلاس درس تاریخِ همهچیز شروع شد که اولین بار در سال ۱۹۸۹ در دانشگاه مککواری سیدنی تدریس کردم. من به این کلاس به چشم راهی برای ورود به تاریخ بشر نگاه میکردم. در آن زمان، به تدریس و تحقیق در مورد تاریخ روسیه و شوروی پرداختم. ولی نگرانیام این بود که تدریس یک تاریخ ملی و امپراتوری (روسیه هم یک ملت بود هم یک امپراتوری) ممکن است حاوی این پیام ناخودآگاه باشد که انسانها موجوداتی جدا از هم هستند و در بنیادیترین شکل ممکن، شبیه قبیلههایی در حال رقابت با هم عمل میکنند. آیا در جهانی مملو از سلاحهای هستهای، ارسال این پیام کار مفیدی بود؟ در زمان بحران موشکی کوبا من خودم بچه مدرسهای بودم، خوب یادم هست که آن زمان فکر میکردم یک آخرالزمان در شرف وقوع است. همهچیز در مرز نابود شدن بود. یادم هست آن موقع به این فکر میکردم که آیا بچههایی هم «آنجا» در شوروی بودند که مثل ما ترسیده باشند. آنها هم بالاخره انسان بودند. من در دوران کودکی در نیجریه زندگی کردم و در آنجا بود که یک جامعۀ واحد و به شکل خارقالعادهای متنوع انسانی را بهطور کامل درک کردم.