از خانه بیرون رفته بود ، بادبادک قرمز و سفیدی را که زیر ایوان گذاشته بود برداشت و از حیاط بیرون دوید. خورشید تمام روستا را زیر سلطه خود گرفته بود. باد، ابرها را به چپ و راست می کشاند. تا گوشه کوچه دوید. از یک طرف بادبادک را با دستش بالا می برد و از طرف دیگر انعکاس نور خورشید را از طریق کاغذهای رنگی که به چوب وصل کرده بود ، تماشا می کرد. نور منعکس شده از کاغذ قرمز، در نقطه ای که بر روی زمین خاکی افتاده بود، در حال سوزاندن زمین بود.
-قسمتی از متن کتاب-