ما زان را اینطور تحویل گرفتیم.
تنها هشت روزش بود. مادرش او را محکم در آغوش گرفته بود و شیر میداد. در گوشش زمزمههایی میکرد تا آرام شود و با دست دیگرش که آزاد بود مگسهای دورواطراف را میپراند. صورتش را آن طرف گرفته بود، برای همین وقتی با تفنگ تیری به پایش شلیک شد، چیزی ندید. با ناله به دورواطرافش نگاهی انداخت. آنسوی قفس یک مرد و یک زن را دید. مدت طولانی به آنها خیره ماند. هنوز داشت به بچهاش شیر میداد. یکبارِ دیگر هم این اتفاق افتاده بود و او میدانست دوباره قرار است این اتفاق بیفتد. با سنگینی خودش را به گوشهی قفس کشاند. بچهاش را محکم در آغوش گرفته بود. دارو اثر کرد و در یک لحظه با شدت کنارِ دیوار سقوط کرد. چشمهایش هنوز باز بودند، اما نگاهش سرد و بیروح بود.
مرد درِ قفس را باز کرد و سریع به طرفشان رفت. میخواست قبل از اینکه بچه از دستش بیفتد، یا غلت بخورد و آسیبی به او برسد، او را بگیرد. مادر کرخت و بیحس نشسته بود و مرد را میدید که بچهی نالانش را از آغوشش جدا میکند. بیرونِ قفس، مرد بچه را به زن داد. زن بهآرامی او را در پتوی نرمی پیچید و در آغوش گرفت و در گوشش چیزهایی زمزمه کرد.
این زن مادرِ من بود.
همینطور که از قفس دور میشد، برایش آواز میخواند؛ آوازهایی که عادت داشت، وقتی بچه بودم، برای من بخواند. بعد از چند روز با بچهی جدیدش سوار هواپیما شد و به سمت خانه و پیش ما پرواز کرد.