آقای پکسنیف معلم معماری و شاگردانش به روستای ویلتشر رفتند. جان وستلاک شاگرد سابق او که به تازگی فارغالتحصیل شده بود و تام پینچ، دستیار آقای پکسنیف هم همراه آنها بودند. جان و آقای پکسنیف اخیراً با هم اختلافات شدیدی داشتند. با اینکه آقای پکسنیف او را بخشیده بود و جان نیز از او عذرخواهی کرده بود، اما همچنان برخورد سردی با جان داشت و حتی از دست دادن با او امتناع کرد، جان هم از رفتار معلمش رنجید و به لندن بازگشت.
آن سوی روستا، پیرمردی بااصالت و ثروتمند به نام مارتین چازلویت و مری گراهام، پرستار هفده سالهاش به مهمانخانه اژدهای آبی در ویلتشر وارد شدند. پیرمرد حال خوشی نداشت اما به خانم لوپن، صاحب مهربان مهمانخانه، اجازه نمیداد دکتر خبر کند. با این وجود، خانم لوپن توجهی نکرد و شخصی را به سراغ دکتر روستا فرستاد. چون دکتر روستا به شهر رفته بود، پس خانم لوپن به فکر آقای پکسنیف افتاد. زیرا در نظرش او مردی دلسوز و درس خوانده بود، پس بهتر میدانست چگونه از بیمار مراقبت کند. پکسنیف به مهمانخانه آمد و متوجه شد که فرد بیمار پسرعموی ثروتمند و بداخلاقش، مارتین چازلویت است. چازلویت هرگز از او خوشش نمیآمد و پکسنیف هم این موضوع را به خوبی میدانست. مارتین پیرمردی تندمزاج بود و پول همیشه مهمترین چیز در زندگی او بود، به خاطر همین هیچ وقت یک دوست واقعی نداشت. همراهش، مری گراهام دختر یتیمی بود که مارتین او را از کودکی به فرزندی پذیرفته بود. آنها با هم قول و قراری داشتند که: مارتین برای او زندگی آرامی مهیا کند و در عوض مری هم همیشه گوش به فرمان او باشد؛ ولی پس از مرگ مارتین به هیچ وجه ارثی به مری نمیرسید. به محض اینکه حال مارتین پیر بهتر شد، به همراه مری مهمانخانه را ترک کرد.