صدای ساعت پدربزرگ رنه گرنیر دوباره بلند شده بود. به نظر همه این یک فاجعه بود. ماهها پیش، ساعت به همراه قوری نقره، چهار سکه طلا و ساعتی که روی جلیقهاش میبست، در زمین کشاورزی کنار خانه، دفن شد تا به دست آلمانها نیفتد.
در واقع برنامه خیلی خوب پیش رفته بود، تمام شهر پر بود از صدای چیزهای ارزشمندی که با عجله زیر باغچهها و پیادهروها پنهان شده بودند، تا اینکه یک صبح پرطراوت نوامبر مادام پویلان با عجله وارد مشروبفروشی شد و بازی دومینوی هر روز صبح پدربزرگ را با خبر اینکه صدای خفه ساعت هر پانزده دقیقه یکبار از زیر آنچه از هویجهایش به جا مانده به گوش میرسد، متوقف کرد.
-از متن کتاب-