کافهای شبانه. تاریک است. چند میز و صندلی. پنجرههای نردهدار، در، راهرویی که به اتاق کناری راه دارد.
شخصیتها هر کدام کنار میزی خواب هستند.
مرد الف. [بیدار میشود و بطری خالی روی میزش را وارسی میکند.] آهای، نوشیدنی بیارید. نمیآرن. با شما هستم، آهای، نمیشنوین؟ نوشیدنی بیارین. نمیشنونن. خب، اگه نمیشنونن پس دوباره باید خوابید.
مرد ب. [بیدار میشود.] صدا کردن. آره، صدا کردن. من رو صدا میکنن. [از جایش بلند میشود.] اومدم، یه دقیقه، همین الان... ولی پوشهی پروندهم کو؟ [میگردد.] زیر دستم گذاشته بودم، چی شد؟... دزدیدن؟ [پیدا میکند.] آه، پوشهام. اینجاست. چقدر تاریکه، مرده شورش رو ببره. [به صندلی برخورد میکند.] واخ... زانوم رو شکوندم. [به زانویش نگاه میکند.] نه، خدا رو شکر نشکوندم.
مرد الف. سروصدا نباشه. کی جرئت کرده سروصدا کنه وقتی من خوابم؟
مرد ب. بهعمد نکردم، اینجا تاریکه.
مرد الف. تاریکه، تاریکه... وقتی موشهای کور اعلام نارضایتی میکنن، پس یه چیزی توی دنیا ایراد پیدا کرده.
مرد ب. من رو صدا کردن الان، شما نبودین؟
مرد الف. نه.
مرد ب. ولی صدا کردن.
مرد الف. خواب دیدی.
مرد ب. خواب؟... یه دقیقه... من... من از کجا سر درآوردم؟ من کجا هستم؟
مرد الف. نمیدونم. از کجا بدونم که تو کجایی؟
مرد ب. ولی شما؟ شما کجا هستین؟ این رو لااقل میدونین؟
مرد الف. دست وردار.
مرد ب. بیتوجهی شما باعث تعجبه، مشخص نکنیم کجا هستیم؟
مرد الف. مشخص کن، فقط بیسروصدا.
مرد ب. [با دقت به چهار طرف نگاه میکند.] نمیفهمم...
مرد الف. جنون از همهچی سر درآوردن دست از سر آدمیزاد بر نمیداره.
-از متن کتاب-