
قصۀ من قصۀ تو
نسخه الکترونیک قصۀ من قصۀ تو به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
درباره قصۀ من قصۀ تو
بالاخره خانهتکانیمان تمام شد. فقط کمد کتابهای من مانده که مثل بازار شام میماند. بعد از صرف ناهار به اتاقم رفتم تا آن جا را هم مرتب کنم. تمیز کردنش کاری نداشت، اما تا شب طول کشید. با حوصله نشستم و همه دستنوشتهها و شعرهایم را خواندم و یکییکی مرتبشان کردم. هوا تاریک شده بود که پدر از راه رسید و چندین بار پشت سر هم من و مادر را صدا کرد: ـ مژگان، آرزو! ما از اتاقهایمان خارج شدیم و بعد از سلام و خسته نباشید پرسیدیم: اتفاقی افتاده؟ پدر با خوشحالی پاکتی را مقابل من و مادر گذاشت و گفت: بفرمایید! این هم سند خانه رودهن، بالاخره تمام شد. مادر سند را از داخل پاکت درآورد و گفت: دستت درد نکند. واقعاً خسته نباشی. با خوشحالی گفتم: مبارک است اما شیرینیاش چه میشود؟ مادر در حالی که سند را ورق میزد، گفت: شیرینتر از این که تابستان را در آن جا میگذرانیم؟ لبخند زدم و گفتم: مثل عشایر. ولی کوچ عشایر از آغاز بهار است، نه تابستان. پدر خندید و گفت: چرا شیرینی عزیزم؟ سور میدهم. لباس بپوشید تا برای صرف شام به یک رستوران درجه یک برویم. مادر پرسید: مگر خسته نیستی؟ قبل از این که پدر چیزی بگوید، گفتم: خستگی کدام است؟ کسی که خانه میخرد، باید سور بدهد. پدر لبخند زد و چیزی نگفت و منتظر ما نشست تا آماده شویم. مادر گفت: اگر شد برای خرید عید هم، همین امشب برویم. غذایمان را با شوخی و خنده صرف کردیم. برای شام و مناسبت امشب هم اسم گذاشتم: کوچت مبارک ای پدر. پدر و مادر میخندیدند و چیزی نمیگفتند. بعد از صرف شام هر سه به خیابان ولیعصر رفتیم تا برای شروع سال جدید خرید کنیم. جمعیت زیادی پشت ویترین مغازهها و داخل پاساژها بودند. پدر یک دست کت و شلوار سرمهای با خطهای عمودی تیرهتر و مادر نیز یک مانتو سرمهای مشابه کت و شلوار پدر خریداری کرد. این عادت همهساله آنها بود که لباسهایشان با یکدیگر هماهنگ باشد. پدر رو به من کرد و پرسید: چرا تو چیزی انتخاب نمیکنی؟... -از متن کتاب-
نظرات کاربران درباره قصۀ من قصۀ تو