حدود ساعت یازده، لوسیل هندرسون متوجه شد که مهمانی او به سرعت به اوج موفقیت میرسد، بنابراین در حالی که به جک دلوری لبخند میزد به مکانی نگریست که ادنا فیلیپز، از ساعت هشت، روی صندلی بزرگ سرخ نشسته بود، سیگار میکشید، به مهمانان خیرمقدم میگفت و کاملاً مراقب بود مردان جوان هنگام ورود دچار مشکلی نشوند. لوسیل هندرسون پس از اینکه ادنا را در جای خود یافت تا جایی که لباسهای تنگ اجازه میداد، نفسی بلند برکشید و سپس افراد جوانی را که توسط او به صرف نوشابه تهیه شده توسط پدرش دعوت شده بودند، تحت نظر گرفت. آنگاه به سوی مکانی چرخید که ویلیام جیمسون پسر حضور داشت، ناخنهای خود را میجوید و به دخترکی موطلایی مینگریست که روی زمین، کنار سه جوان اهل راتگرز، نشسته بود.
لوسیل هندرسون پیش رفت، دست ویلیام جیمسون پسر را گرفت و گفت:
ــ سلام، بیا. میخواهم تو را با کسی آشنا کنم.
ــ چه کسی؟
ــ دختری فوقالعاده.
هولدن کجا هستی ؟ مهم نیست که مزخرف بگویند و بگویند که گم شده ای ! صدای مرا می شنوی ؟ بله ، چون همه را به یاد دارم نمی توانم گذشته را فراموش کنم . بنابراین ، گوش بده ، به افسر یا درجه داری مراجعه کن و بگو گم شده ای . بیهوده پرسه نزن ! کاری نکن که مردم فکر کنند گم شده ای ...
کتاب زیباییه شاید آخرش کمی سردرگم بشید اما در کل فوق العاده ست :)