مترسک همیشه در مزرعهی ذرت تنها بود، یک روز که زمین با برفها سفیدپوش شده بود، کودکان مزرعه کنار مترسک یک آدمبرفی درست کردند. حالا مترسک برای خودش یک دوست پیدا کرده بود. با رفتن زمستان، آدمبرفی آب میشد و مترسک مجبور بود تا زمستان بعد، منتظر دوستش بماند. هر زمستان، مترسک و آدم برفی کنار هم بودند و با هم خوش میگذرانند اما... کودکان مزرعه بزرگ شده بودند و دیگر در زمستان آدم برفی نساختند. مترسک دلش برای دوستش حسابی تنگ شده بود و دلش میخواست با او دوباره حرف بزند. عاقبت کودکان دیگری آمدند و دوباره آدمبرفی درست کردند و مترسک و آدمبرفی را دوباره به هم رساندند.