ساکارینا با پدر و مادرش در خانهای کنار دریا زندگی میکرد. بیرون خانه، میان دو درخت غوشه یک ننو بسته شده بود.
ننو امروز کشتی دزدان دریایی شده و ساکارینا هم ناخدای آن بود.
ساکارینا پس از جنگ و ستیز در هفت دریا و دستوپنجه نرم کردن با توفانهای سهمگین، حالا هوس یک چیز خوب و خوشمزه کرده بود ـ چیزی مثل یک شیرینی کوچولو.
او کشتی را ترک کرد و دواندوان وارد خانه شد. بعد درست وسط آشپزخانه ناگهان ایستاد و نفس عمیقی کشید.
بهبه، چه بوی خوبی میآمد!
ساکارینا به بابا گفت: «کیک شکلاتی؟ کیک شکلاتی پختی؟»